جهان…
ازچشم های تو…
شروع میشود…
وجایی در امتداد آشفتگی مو هایت….به باد میرود
.
.
.
از بازدمِ بدون دم ترسی نیست
وقتی نفسم بدون من خوشبخت است
.
.
.
تلخ ترین کلمه ی تاریخ
آن ” نمی دانم ” بود
که در جواب
” هنوز دوستم داری؟ ”
مرا گفتی
.
.
.
اگر یاد کسی هستیم این هنر اوست ، نه هنر ما …!
چقدر زیباست کسی را دوست بداریم
نه برای نیاز …
نه از روی اجبار …
و نه از روی تنهایی …
فقط برای اینکه ارزشش را دارد
.
.
.
توی قرآن خوانده ام یعقوب یادم داده است
دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است
.
.
.
باور نمیکنم اینگونه عاشقانه …
در قلب من حبس شده باشی!
بگو با چه جادوئی…
مرا اینگونه وقف خود کرده ای؟
.
.
.
لقمه ی بزرگتر از دهانت بودم!
همین بود که مرا خرد میکردی تا اندازه شوم
.
.
.
ﻧﺎﻟﯿﺪﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻫﺎ ﮐﺎﺭ ﻗﻠﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﯼ ﻣﺎ ﺟﺰ ﻏﻢ ﺩﻭﺭﯼ ﺗﻮ ﻏﻢ ﻧﯿﺴﺖ
ﺍﻓﺴﺎﻧﻪ ﻧﮕﻮ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐِﺸﻢ ﻣﻦ ؟
ﻣﻦ ﻋﺎﺷﻖ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﺗﻮ ﺍﻡ ! ﺩﺳﺖِ ﺧﻮﺩﻡ ﻧﯿﺴﺖ
.
.
.
چه بگویم…
خودم هم خسته شدم…
شاید تمام حرفهایم در این کلمه باشد…
“بیا”
.
.
.
ﻣﺮﺩ ﺍﺣﻤﻖ ﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﻣﻮﺍﻇﺒﺖ ﺍﺯ ﺯﻥ ﺍﺳﺖ ﺗﺎ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ
ﺧﯿﺎﻧﺖ ﮐﻨﺪ .
ﻭ ﻋﺎﻗﻠﺘﺮﯾﻦ ﻣﺮﺩ ﺁﻥ ﻣﺮﺩﯾﺴﺖ ﮐﻪ ﻗﻠﺐ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻋﺸﻖ ﻟﺒﺮﯾﺰ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺗﺎ ﺟﺎﺋﯽ ﺑﺮﺍﯼ
ﭘﺮﺳﻪ ﺯﺩﻥ ﻣﺮﺩﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﻗﯽ ﻧﻤﺎﻧﺪ
.
.
.
درد مرا
شمعی میفهمد
که برایِ دیدن یک چیز دیگر
آتشش می زنند