loading...
فانی فور فان
Ihsan بازدید : 340 چهارشنبه 23 بهمن 1392 نظرات (0)

شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهيه ، اما معنيش رو شايد سالها طول بکشه تا بفهمي!
تو اين کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شير مي خواد
تنهايي ، چشم براه بودن ، غم ، غصه ، نا اميدي ، دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ،
هق هق شبونه ، افسردگي ، پشيموني ، بي خبري و دلواپسي و
براي هر کدوم از اين کلمات چند حرفي که خيلي راحت به زبون مياد
و خيلي راحت روي کاغذ نوشته ميشه بايد
زجر و سختي هايي رو تحمل کرد
تا معاني شون رو فهميد و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد ... و قبل از همه ی اینها متنفرم

از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

Ihsan بازدید : 212 سه شنبه 22 بهمن 1392 نظرات (0)

الو خدا...

الو ... خونه خدا ؟

الو ... الو... سلام
کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟
مگه اونجا خونهء خدا نیست ؟
پس چرا کسی جواب نمیده ؟
یهو یه صدای مهربون ! ... مثل اینکه صدای یه فرشتس . بله با کی کار داری کوچولو ؟
خدا هست ؟ باهاش قرار داشتم ... قول داده امشب جوابمو بده
بگو من میشنوم
مگه تو خدایی  ؟ من با خدا کار دارم

 

برای دیدن بقیه داستان به ادامه مطلب بروید ... تشکر ...

Ihsan بازدید : 182 دوشنبه 14 بهمن 1392 نظرات (0)

پیشنهاد می کنم که حتما بخونیدش خیلی زیباست ...

حالا می فهمم چرا میگن قبل از ازدواج نباید با کسی بود...

حالا می فهمم چرا مردا از یه سن که بگذره دیگه به این راحتیا نمیتونن ازدواج کنن...

حالا می فهمم عشق و دوست داشتن باید به وجود بیاد بعد از ازدواج و سنتی باید ازدواج کرد !

لطفا برای خواندن داستان به ادامه مطلب بروید ... تشکر ...

Ihsan بازدید : 106 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

ﺑﭽﻪ ای ﺍﻭﻝ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﮐﯿﻒ ﺑﺨﺮﻡ ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ … ﺗﺎ ﭘﻨﺠﻢ ﺍﺑﺘﺪﺍﯾﯽ ﻣﻌﺪﻟﺶ ﺑﯿﺴﺖ ﻣﯿﺸﺪﻩ و ﻫﺮﺑﺎﺭ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻪ ﻭﺍﺳﺶ ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺧﻮﺏ ﺑﺨﺮﻩ ولی ﻣﯿﮕﻔﺖ ﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ؛ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﺶ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ؟؟؟ بچهه ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ ﻣﯿﻔﻬﻤﯽ …
خلاصه ﺩیپلمشو ﺑﺎ ﻣﻌﺪﻝ ﺑﺎﻻ ﻣﯿﮕﯿﺮﻩ و بازم ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﻮﺗﻮﺭ ﺑﺨﺮﻡ ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻭﺍﺳﺖ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺨﺮﻡ ؟ ﻣﯿﮕﻪ ﻧﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ! باباش دوباره ﻣﯿﭙﺮﺳﻪ آخه ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺑﻪ ﭼﻪ ﺩﺭﺩﺕ ﻣﯿﺨﻮﺭﻩ ؟؟؟ ﻣﯿﮕﻪ ﺑﻌﺪﺍ ﻣﯿﮕﻢ …
ﻭﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﭘﺴﺮﻩ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ ﻭﺍﺳﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﺮﻡ ! ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﻤﯿﺨﻮﺍﻡ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﻡ … تا ﺑﻌﺪ از ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ پدر در ﺑﺴﺘﺮ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﻧﻔﺴﺎﯼ ﺁﺧﺮﺷﻮ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ که ﺯﻧﮓ ﻣﯿﺰﻧﻪ به ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ من ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ ﺗﻮﭖ تنیساﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﯽ ؟؟؟ خواهش میکنم ﺑﻬﻢ ﺑﮕﻮ !
ﭘﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻪ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺖ ﺑﻬﺖ ﻣﯿﮕﻢ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﺍﯾﻨﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ !!! ﺗﻮ ﺭﺍﻩ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺑﺎﺑﺎﻫﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﻣﯿﮑﻨﻪ و ﻣﯿﻤﯿﺮﻩ و ﻫﯿﭽﮑﺴﻢ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪ ﺍﻭﻧﻬﻤﻪ ﺗﻮﭖ ﺗﻨﯿﺲ ﺭﻭ ﻭﺍﺳﻪ ﭼﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ !

Ihsan بازدید : 173 یکشنبه 13 بهمن 1392 نظرات (0)

معلمی به یک پسر هفت ساله ریاضی درس میداد. یک روز که پسر پیش معلم آمده بود ، معلم میخواست شمارش و جمع را به پسرک آموزش دهد. معلم از پسر پرسید : اگر من یک سیب ، با یک سیب دیگه و یک سیب دیگه به تو بدهم ، چندتا سیب داری ؟ پسرک کمی فکر کرد و با اطمینان گفت : چهار !
معلم که نگران شده بود انتظار یک جواب درست را داشت ؛ معلم با ناامیدی با خود فکر کرد : شاید بچه درست گوش نکرده باشه.

لطفا به ادامه مطلب بروید ... تشکر ...

Ihsan بازدید : 115 جمعه 22 آذر 1392 نظرات (1)
 :استاد سختگیر فیزیک اولین دانشجو را برای پرسش فرا میخواند و سئوال را مطرح میکند
 شما در قطاری نشسته اید که با سرعت هشتاد کیلومتر در ساعت حرکت میکند و ناگهان شما گرما زده شده اید، حالا چکار میکنید؟
:دانشجوی بی تجربه فورا ً جواب میدهد
 . من پنجره کوپه را پائین میکشم تا باد بوزد
:اکنون پروفسور میتواند سئوال اصلی را بدینترتیب مطرح کند
لطفا براي ديدن ادامه داستان به ادامه مطلب برويد ... تشكر ...
 
Ihsan بازدید : 98 چهارشنبه 13 آذر 1392 نظرات (0)

اولین روزهایی که در سوئد بودم یکى از همکارانم هر روز صبح مرا با ماشینش از هتل برمیداشت و به محل کار می برد. ماه سپتامبر بود و هوای سوئد در این ماه کمى سرد و گاهی هم برفى است. در آن زمان ۲۰۰۰کارمند ولوو با ماشین شخصى به سر کار می آمدند. ما صبح ها زود به کارخانه می رسیدیم و همکارم ماشینش را در نقطه دورترى نسبت به ورودى ساختمان پارک می کرد و ما کلی پیاده راه می پیمودیم تا وارد ساختمان محل کارمان شویم. روز اول من چیزى نگفتم ، همین طور روز دوم و سوم تا اینکه بالاخره روز چهارم به همکارم گفتم :
“آیا جاى پارک ثابتى داری ؟ چرا ماشینت را این قدر دور از در ورودى پارک می کنى در حالى که جلوتر هم جاى پارک هست ؟”
او در جواب گفت : “چون ما زود می رسیم و وقت براى پیاده رفتن داریم” بعد ادامه داد : “باید این جاهای نزدیک را براى کسانى خالی بگذاریم که دیرتر می رسند و احتیاج به جاى پارکى نزدیک تر به در ورودى دارند تا به موقع به سرکارشان برسند.”

برای دیدن بقیه داستان ها به ادامه مطلب بروید ...

anony بازدید : 122 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)

آغاز تعطیلات تابستانی است و نوجوانان دبیرستانی ایالت کالیفرنیا برای گذران اوقات فراغت خود گروه گروه به کمپ بزرگ BLACK FOX (روباه سیاه) وارد می شوند.

این کمپ در دل جنگلی انبوه قرار دارد و توسط حصار الکتریکی از محیط جنگ مجزا می شود. برنامه هرساله این کمپ انجام مسابقات گلادیاتورهاست. برای این منظور دوازده دبیرستان حاضر در کمپ دوماه فرصت دارند تا هرکدام یک گلادیاتور حرفه ای شود که مبارزه با شمشیر یا نیزه یا خنجر یا هر ابزار جنگی دیگر را به خوبی می داند؛ تا در مبارزه سر خود را به باد فنا ندهد.

دانش آموزان در کمپ بیش از آنکه به فکر آموزش باشند، به فکر شیطنت های دوران نوجوانی و رفاقت ها هستند. رُزیتا(ROSITTA) که دوستانش او را رُزی صدا می کنند؛ نیز امسال با چنین فکری به کمپ آمده و دوست دارد اولین دوستی عمرش با پسری لایق باشد، اما چون تجربه کافی در این امر ندارد باید محتاط عمل کند.


هشت روز از آغاز کار کمپ می گذرد و تمام تیم ها خود را به محل کمپ رسانده اند، پس وقت آن است که برنامه آموزش آغاز شود. اول شب آقای چو(CHOO)، سرپرست چینی تبار کمپ از پشت بلندگو سخنان خود را چنین آغاز می کند«شب همه بخیر، ازتون می خوام که بعد از ساعت خاموشی همگی به رختخواب هاتون برین و خوب بخوابین، چرا که از فردا آموزش هاتون شروع می شه و نمی خوام دانش آموزی در حین تمرین چرت بزنه. موفق باشین».

بعد از پایان صحبتهای آقای چو سکوتی عظیم حکمفرما می شود، همه قانون را می دانند، یا خواب هستی، یا خود را به خواب می زنی. اگر از محوطه کمپ به سمت خوابگاه ها نگاه کنی، پنجره هایی را می بینی که پشتشان جز تاریکی چیزی نیست، اما گاهی اوقات پشت یک پنجره کسی نشسته و دارد بیرون را تماشا می کند، امشب هم بعضی درحال تماشای بیرون هستند، یکی از این افراد رُزی است؛ او با خود فکر می کند که فردا چگونه آغاز می شود؟ آیا تعطیلاتی که از آغاز سال سوم در فکرش بوده، خوب پیش می رود؟ آیا BF ی را که در رؤیا می پرورانده، واقعا رؤیایی خواهد بود؟ در همین افکار است که در دل تاریکی در محوطه شبحی را در حال حرکت می بیند،چشمانش را تیز می کند، بله یک نفر در کنار حصار در حال حرکت است، البته خیلیها می توانند در کنار حصار حرکت کنند اما این فرد لباس فرم مربیان کمپ را به تن دارد.

Ihsan بازدید : 126 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

ﺩﺧﺘﺮ : ﻋﺸﻘﻢ ﺷﺮﻁ ﺑﻨﺪﯼ ﮐﻨﯿﻢ ؟؟؟
ﭘﺴﺮ : ﺑﺎﺷﻪ ﺧﺎﻧﻮﻣﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﺗﻮ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﯽ ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﺑﻤﻮﻧﯽ …
ﭘﺴﺮ : ﻣﯽ ﺗﻮﻧﻢ …
ﺩﺧﺘﺮ : ﻣﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺷﺮﻭﻉ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﺳﺮﻃﺎﻥ ﻋﺸﻘﺶ ﻭ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻗﺮﺍﺭﻩ ﺑﻤﯿﺮﻩ ﺧﺒﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ …
۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺗﻤﻮﻡ میشه ﻭ ﭘﺴﺮ ﻣﯿﺮﻩ ﺟﻠﻮﯼ ﺩﺭ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﺩﺧﺘﺮ ، ﺩﺭ میزنه ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﺩﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﻪ ، ﺩﺍﺧﻞ ﺧﻮﻧﻪ میشه ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻪ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﺒﻞ ﺩﺭﺍﺯ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﻭ ﺭﻭﺵ ﯾﻪ ﯾﺎﺩﺩﺍﺷﺖ ﻫﺴﺖ :  ۲۴ﺳﺎﻋﺖ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﻮﻧﺪﯼ ، ﯾﻪ ﻋﻤﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﻣﻦ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﯽ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﻋﺸﻖ ﻣﻦ … ﺩﻭﺳﺘﺖ ﺩﺍﺭﻡ !

Ihsan بازدید : 93 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه می کردند. زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا می رود پسر من است. مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی می کرد اشاره کرد.  مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : سامی وقت رفتن است.  سامی که دلش نمی آمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فقط ۵دقیقه. باشه ؟ مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند.
دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : سامی دیر می شود برویم ولی سامی باز خواهش کرد : ۵دقیقه این دفعه قول می دهم. مرد لبخند زد و باز قبول کرد.
زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی کنید پسرتان با این کارها لوس بشود ؟ مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه سواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای تام وقت کافی نگذاشته بودم و همیشه به خاطر این موضوع غصه می خورم ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد سامی تکرار نکنم.
سامی فکر می کند که ۵دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من ۵دقیقه بیشتر وقت می دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم ، ۵دقیقه ای که دیگر هرگز نمی توانم بودن در کنار تام از دست رفته ام را تجربه کنم !

Ihsan بازدید : 104 یکشنبه 14 مهر 1392 نظرات (0)

طبق معمول مامانم بابامو صدا زد که بیاد دره شیشه سس رو باز کنه ؛ پدرم بعد از کلی کلنجار رفتن نتونست در شیشه سس رو باز کنه … مادرم منو صدا زد و منم خیلی راحت درش رو باز کردم و به بابام گفتم : اینم کاری داشت ؟؟؟
پدرم لبخندی زد و گفت : یادته وقتی بچه بودی و مامانت منو صدا میزد تو زودتر از من میومدی و کلی زور میزدی تا در شیشه سس رو باز کنی ؟! یادته نمی تونستی ؟! یادته من شیشه سس رو میگرفتم و کمی درش رو شل میکردم تا بازش کنی و غرورت نشکنه ؟!
اشک تو چشمام جم شد … نتونستم حرفی بزنم و فقط پدرم رو بغل کردم !

Ihsan بازدید : 135 یکشنبه 27 مرداد 1392 نظرات (0)

خیانت و رفاقت (طنز)

دو نفر به اسم محمود و مسعود باهم رفاقتی دیرینه داشتن، تا جایی كه مردم فكر میكردن این دو نفر باهم برادرند. روزی روزگاری مسعود نقشه گنجی رو به محمود نشان داد و با هم تصمیم گرفتن كه به دنبال گنج برن. یك روز محمود و مسعود از خانواده شان خداحافظی كردن و رفتن. محمود نقشه ای در سر داشت كه وقتی به گنج دست پیدا كرد مسعود رو از سر راهش برداره و اونو بكشه. بعد از چند روز سختی به گنج رسیدند. و محمود طبق نقشه ای كه در سر داشت مسعود رو كشت و گنج رو برداشت و به خانه اش برگشت.
با آن گنج زندگی اش از این رو به آن رو شد. ولی زن مسعود كه فهمیده بود مسعود به دست محمود كشته شد با نا امیدی به شهر مهاجرت كرد و بعد از ادامه تحصیل در یك بیمارستانی به پرستاری مشغول شد. بعد از چند سال كه آبها از آسیاب افتاد محمود به دلیل بیماری به بیمارستان شهر میره و اونجا بستری میشه اتفاقا زن مسعود هم توی همون بیمارستان كار میكرد كه یكدفعه دید محمود توی یكی از اتاقها بستری هست.

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 479
  • کل نظرات : 66
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 54
  • آی پی امروز : 54
  • آی پی دیروز : 71
  • بازدید امروز : 130
  • باردید دیروز : 431
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 1,068
  • بازدید ماه : 771
  • بازدید سال : 25,374
  • بازدید کلی : 237,308