loading...
فانی فور فان
anony بازدید : 122 جمعه 03 آبان 1392 نظرات (0)

آغاز تعطیلات تابستانی است و نوجوانان دبیرستانی ایالت کالیفرنیا برای گذران اوقات فراغت خود گروه گروه به کمپ بزرگ BLACK FOX (روباه سیاه) وارد می شوند.

این کمپ در دل جنگلی انبوه قرار دارد و توسط حصار الکتریکی از محیط جنگ مجزا می شود. برنامه هرساله این کمپ انجام مسابقات گلادیاتورهاست. برای این منظور دوازده دبیرستان حاضر در کمپ دوماه فرصت دارند تا هرکدام یک گلادیاتور حرفه ای شود که مبارزه با شمشیر یا نیزه یا خنجر یا هر ابزار جنگی دیگر را به خوبی می داند؛ تا در مبارزه سر خود را به باد فنا ندهد.

دانش آموزان در کمپ بیش از آنکه به فکر آموزش باشند، به فکر شیطنت های دوران نوجوانی و رفاقت ها هستند. رُزیتا(ROSITTA) که دوستانش او را رُزی صدا می کنند؛ نیز امسال با چنین فکری به کمپ آمده و دوست دارد اولین دوستی عمرش با پسری لایق باشد، اما چون تجربه کافی در این امر ندارد باید محتاط عمل کند.


هشت روز از آغاز کار کمپ می گذرد و تمام تیم ها خود را به محل کمپ رسانده اند، پس وقت آن است که برنامه آموزش آغاز شود. اول شب آقای چو(CHOO)، سرپرست چینی تبار کمپ از پشت بلندگو سخنان خود را چنین آغاز می کند«شب همه بخیر، ازتون می خوام که بعد از ساعت خاموشی همگی به رختخواب هاتون برین و خوب بخوابین، چرا که از فردا آموزش هاتون شروع می شه و نمی خوام دانش آموزی در حین تمرین چرت بزنه. موفق باشین».

بعد از پایان صحبتهای آقای چو سکوتی عظیم حکمفرما می شود، همه قانون را می دانند، یا خواب هستی، یا خود را به خواب می زنی. اگر از محوطه کمپ به سمت خوابگاه ها نگاه کنی، پنجره هایی را می بینی که پشتشان جز تاریکی چیزی نیست، اما گاهی اوقات پشت یک پنجره کسی نشسته و دارد بیرون را تماشا می کند، امشب هم بعضی درحال تماشای بیرون هستند، یکی از این افراد رُزی است؛ او با خود فکر می کند که فردا چگونه آغاز می شود؟ آیا تعطیلاتی که از آغاز سال سوم در فکرش بوده، خوب پیش می رود؟ آیا BF ی را که در رؤیا می پرورانده، واقعا رؤیایی خواهد بود؟ در همین افکار است که در دل تاریکی در محوطه شبحی را در حال حرکت می بیند،چشمانش را تیز می کند، بله یک نفر در کنار حصار در حال حرکت است، البته خیلیها می توانند در کنار حصار حرکت کنند اما این فرد لباس فرم مربیان کمپ را به تن دارد.

Ihsan بازدید : 153 پنجشنبه 24 مرداد 1392 نظرات (0)

روزی گاندی با قطار در حال مسافرت بود که به علت بی توجهی ، یک لنگه از کفش های نو او که به تازگی خریده بود از قطار بیرون افتاد ؛ مسافران دیگر برای او تاسف خوردند ولی گاندی بلافاصله لنگه دیگر کفشش را هم به بیرون انداخت ! همه با تعجب به او نگاه کردند اما او با لبخندی رضایت بخش گفت : یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف است ولی اگر کسی یک جفت کفش نو پیدا کند مطمئنا خیلی خوشحال خواهد شد !
خوشبختی یگانه چیزی است که می توانیم بی آنکه خود داشته باشیم ، دیگران را از آن برخوردار کنیم …

Ihsan بازدید : 140 پنجشنبه 24 مرداد 1392 نظرات (0)

سرهنگ ساندرس یک روز در منزل نشسته بود که در این میان نوه اش آمد و گفت : بابابزرگ این ماه برایم یک دوچرخه میخری ؟
او نوه اش را خیلی دوست میداشت ، گفت : حتما عزیزم ! حساب کرد ماهی ۵۰۰دلار حقوق بازنشستگی میگیرد و حتی در مخارج خانه هم می ماند پس شروع کرد به خواندن کتاب های موفقیت ؛ در یکی از بندهای یک کتاب نوشته بود : قابلیت هایتان را روی کاغذ بنویسید …
او شروع کرد به نوشتن تا اینکه دوباره نوه اش آمد و گفت : بابا بزرگ داری چه کار می کنی ؟ پدربزرگ گفت : دارم کارهایی که بلدم را مینویسم ! پسرک گفت : بابابزرگ بنویس مرغ های خوشمزه هم درست می کنی !!! درست بود ؛ پیرمرد پودرهایی را درست میکرد که وقتی به مرغ ها میزد مزه مرغ ها شگفت انگیز میشد …
او راهش را پیدا کرد ، پودر مرغ را برای فروش نزد اولین رستوران برد اما صاحب آنجا قبول نکرد ، دومین رستوران نه ، سومین رستوران نه ، او به ۶۲۳رستوران مراجعه کرد و ششصد و بیست و چهارمین رستوران حاضر شد از پودر مرغ سرهنگ ساندرس استفاده کند !!!
امروزه کارخانه پودر مرغ کنتاکی در ۱۲۴ کشور دنیا نمایندگی دارد …
اگر در آمریکا کسی بخواهد تصویر سرهنگ ساندرس و پودر مرغ کنتاکی را بالای درب رستورانش نصب کند باید ۵۰هزار دلار به این شرکت پرداخت کند !!!

Ihsan بازدید : 201 پنجشنبه 24 مرداد 1392 نظرات (1)

صیادى گنجشکى گرفت ، گنجشک گفت : مرا چکار خواهى کرد ؟ گفت بکشم و بخورم. گفت : از خوردن من چیزى حاصل تو نخواهد شد ولی اگر مرا رها کنى سه سخن به تو می آموزم که برای تو بهتر از خوردن من است. صیاد گفت : بگو. گنجشک گفت : یک سخن در دست تو بگویم و یکى آنوقت که مرا رها کنى و یکى آنوقت که بر کوه نشینم !!!
صیاد گفت : اولی را بگو. گنجشک گفت : هرچه از دست تو رفت برای آن حسرت مخور ؛ پس صیاد او را رها کرد و بر درخت نشست و گفت : محال را هرگز باور مکن ، پرید و بر سر کوه نشست و گفت : اى بدبخت اگر مرا می کشتى اندر شکم من دو دانه مروارید بود هر یکى بیست مثقال که توانگر مى شدى و هرگز درویشى به تو نمی رسید …
صیاد انگشت در دندان گرفت و دریغ و حسرت خورد و گفت باز از سومی بگو ؛ گنجشک گفت : تو آن دو سخن را فراموش کردى ، سومی را میخواهی چکار ؟ به تو گفتم برای گذشته اندوه مخور و محال را باور مکن ، بدان که پر و بال و گوشت من ده مثقال نیست آنوقت چگونه در شکم من دو مروارید چهل مثقال وجود دارد و اگر هم بود حالا که از دست تو رفته ، غم خوردن چه فایده ؟
گنجشک این سخن گفت و پرید و این مَثَل براى آن گفته میشود که چون طمع پدید آید ، همه محالات باور شود !

Ihsan بازدید : 92 پنجشنبه 24 مرداد 1392 نظرات (0)

جهانگردی به دهکده ای رفت تا زاهد معروفی را زیارت کند ولی دید که زاهد در اتاقی ساده زندگی می کند. اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده میشد.
جهانگرد پرسید : لوازم منزلتان کجاست ؟
زاهد گفت : مال تو کجاست ؟
جهانگرد گفت : من اینجا مسافرم !
زاهد گفت : من هم …

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • پیوندهای روزانه
    آمار سایت
  • کل مطالب : 479
  • کل نظرات : 66
  • افراد آنلاین : 6
  • تعداد اعضا : 54
  • آی پی امروز : 45
  • آی پی دیروز : 126
  • بازدید امروز : 50
  • باردید دیروز : 243
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 1
  • بازدید هفته : 1,231
  • بازدید ماه : 934
  • بازدید سال : 25,537
  • بازدید کلی : 237,471